بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه، کنایه از بیعت کردن، پیمان بستن، کنایه از به دست آمدن، حاصل شدن، کنایه از روی دادن، کنایه از میسر شدن
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی: انوری را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشست. انوری. چون بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست. مولوی. چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار. - دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) : ای که کردی آینه بروی حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب. ؟ (از آنندراج). - دست بهم دادن، متحد شدن: پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان ساوجی. ، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی. ، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). - دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به پیمان دادن، بیعت کردن: با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی کار شکستگان را سامان نمیدهی. خاقانی. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن: شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست. مولوی. ، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا: ملکزاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما. خالص. ، رام و مطیع گشتن: اسب دنیا دست ندهد مر ترا تا ز دین و راستی ننهیش زین. ناصرخسرو. آن مدعی که دست ندادی به بندگی این بار در کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. ، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158). هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. ، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بی زحمت قلاوز خار ایدون کی دست میدهد گل گلزارش. ناصرخسرو. گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی. خیام. از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55). وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد. انوری. دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70). که گر دستم دهد کآرم بدستش میان جان کنم جای نشستش. نظامی. گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عذر خداوندیت دست. مولوی. اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست تا بپایان جان او را داده دست. مولوی. زآن رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر أن یکون کفر آمده ست. مولوی. باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید. سعدی. مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال. سعدی. درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار. سعدی. قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران. سعدی. سعدیا هر دمت که دست دهد در سر زلف دلبری آویز. سعدی. شب قدری بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی. سعدی. گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است گرت معاونتی دست میدهد دریاب. سعدی. گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهائی. سعدی. چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم. سعدی. دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم. سعدی. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. همان لحظه کاین خاطرش دست داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. سعدی. روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی. سعدی. صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258). غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدیم و وارستیم. ابن یمین. نبود مهتری چو دست دهد روز تا شب شراب نوشیدن. ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا). گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم. حافظ. کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما. حافظ. تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد. حافظ. گربدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم. حافظ. چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6). رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی. صائب. تا چند نهد روی برو آن کف پا را می ریزد اگر دست دهد خون حنا را. صائب. گر به تیغش اجل دهد دستی کیسه ای پر کنم ز سود و زیان. ظهوری. او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد. مولانا لسانی (از انجمن آرا). معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردی جوان. فردوسی. خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661). از او تا نپردازی اندر شکست سپه را مده سوی تاراج دست. اسدی. بدکنش را بسخن دست مده بر بد که بتو بازشود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). پایۀ گاه دشمنان بشکست بر جهان داد دوستان را دست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن: پیاپی بدنبال صیدی براند شبش دست داد از حشم بازماند. سعدی. ، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شه از مهربانی بدو داد دست به تعظیم پیشش به زانو نشست. ؟ (از آنندراج). ، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
مصافحه کردن. تصافح. به رسم مغربیان تصافح کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست خود را در دست دیگری گذاشتن و فشردن به علامت سلام و دوستی: انوری را خدایگان جهان پیش خود خواند و دست داد و نشست. انوری. چون بسی ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نشاید داد دست. مولوی. چون برمک پیش سلیمان [بن عبدالملک] آمد او را دست داد از رنج راه بپرسید و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ برامکه)، صاحب آنندراج گوید: بعضی از بزرگان چون میخواهند که تفرجی بکنند یا راهی بروندکسی را که مقرب بلکه همسر خویش می دانند دست بر دستش گذاشته راه میروند یا آنکه دست خود را به دست او داده که تو دستگیر من شو و شرم دست گرفتن نگهدار. - دست بامن ده، این کلام در هنگام طرب و خوشی استعمال کنند و اغلب که مضمون هندی است. (آنندراج) : ای که کردی آینه بروی حجاب دست با من ده که گشتی کامیاب. ؟ (از آنندراج). - دست بهم دادن، متحد شدن: پیری و فقر و درد سر و قرض و درد پای امروزه داده اند بهم هر چهار دست. سلمان ساوجی. ، دست در اختیار دیگری نهادن. کنایه از پیش طبیب رفتن و درخواست معاینه کردن: طبیب ارچند گیرد نبض پیوست به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی. ، دست در دست یکدیگر نهادن دو تن به نشانۀ بیعت و پیمان و قبول و عهد بیعت کردن. (برهان). بیعت کردن. (غیاث) (انجمن آرا). کنایه از عهد و پیمان بستن و بیعت کردن. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رضا دادن به کاری یا پیروی از کسی: دستهای راست دادند دست دادنی از روی رضا و رغبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). - دست به بیع دادن، خرید و فروش کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به بیعت دادن، مرید شدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به پیمان دادن، بیعت کردن: با هیچ دوست دست به پیمان نمی دهی کار شکستگان را سامان نمیدهی. خاقانی. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - دست به دلال دادن، درصدد بیع و شرا بودن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود. - کسی را دست دادن، مجازاً عزّت و احترام یافتن: شد سر شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند دست. مولوی. ، دست در دست هم نهادن به نشانۀ عهد و پیمان و بیعت و قبول رضا: ملکزاده با او بهم داد دست به پذرفتگاری بر آن عهد بست. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. سر مرا با تیره بختان دست الفت داده است هرکه دارد چشم بیماری پرستاریم ما. خالص. ، رام و مطیع گشتن: اسب دنیا دست ندهد مر ترا تا ز دین و راستی ننهیش زین. ناصرخسرو. آن مدعی که دست ندادی به بندگی این بار در کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. ، تسلیم شدن: ملک هندوستان... قاصدان فرستاد به حصنهای افراد در قلعه های اوتاد و فرمود که عصیان نمایند و به هیچ حال دست ندهند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 158). هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. ، تسلیم شدن زن به شوی. تن دردادن. تسلیم شدن زن به شوی خود بار نخست. تسلیم شدن زن دوشیزه به شوی: دست دادن یا دست ندادن عروس به داماد، تسلیم او شدن یا نشدن. دست ندادن زن به مردی، تسلیم او نشدن. تن خود به او ندادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتند ما بر تو عاشقیم دست بما ده. (اسکندرنامه نسخۀسعید نفیسی)، حاصل شدن و به فعل آمدن. (برهان). میسر شدن. (غیاث). میسر و حاصل شدن. (انجمن آرا). حاصل گشتن. (از شرفنامۀ منیری). کنایه ازحاصل شدن. (آنندراج). کنایه از حاصل شدن و به فعل آمدن عموماً و وصال محبوب خصوصاً. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). حاصل شدن و به فعل آمدن و صادر شدن. (ناظم الاطباء). هر چیز که اجتماعش در آن امر لازم بود. (از برهان). هر چیز که اجتماعش لازم بود چنانکه گویند ملاقاتی دست داد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). فرا چنگ آمدن. امکان. (تاج المصادربیقی) (دهار) (منتهی الارب) .تمکین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ممکن. (دهار). امکان یافتن. ممکن شدن. میسر شدن. میسور شدن. توفیق. تیسر: او را زیارت بیت اﷲ دست داد. او را درک خدمت فلان پیر دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه بر ایشان [مورخین عصر محمود] بود کردند و آنچه مرا دست داد بمقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). او را سوگند داده آمده است که آنچه رود پوشیده انها کند چنان کش دست دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بی زحمت قلاوزِ خار ایدون کی دست میدهد گل گلزارش. ناصرخسرو. گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانی. خیام. از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه). دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنه). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزورو قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله ودمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامد که بدان استدلالی دست دادی. (کلیله و دمنه). براین جمله وصفی دست داد. (کلیله و دمنه). آداب مخلوق پرستی او را [ایازرا] عظیم دست داده بوده است. (چهار مقاله ص 55). وآن عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت اکنون چه خوشی وگر خوشی دست دهد. انوری. دست ظفر به غنیمت رساند که چنین فرصتی در مدتی دست ندهد. (سندبادنامه ص 218). این معضل ترا چگونه دست دهد و این مشکل بکدام شکل روی نماید. (سندبادنامه ص 70). که گر دستم دهد کآرم بدستش میان جان کنم جای نشستش. نظامی. گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عذر خداوندیت دست. مولوی. اسم هر چیزی چنان کآن چیز هست تا بپایان جان او را داده دست. مولوی. زآن رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر أن یکون کفر آمده ست. مولوی. باش تا دست دهد دولت ایام وصال بوی پیراهنش از مصر بکنعان آید. سعدی. مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال. سعدی. درم چه باشد و دینار و دین و دنیی و سر چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار. سعدی. قرار یک نفسم بی تو دست می ندهد هم احتمال جفا به که صبر بر هجران. سعدی. سعدیا هر دمت که دست دهد در سر زلف دلبری آویز. سعدی. شب قدری بود که دست دهد عارفان را سماع روحانی. سعدی. گر دست دهد که آستینش گیرم ورنه بروم بر آستانش میرم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. گر دست دهد هزار جانم در پای مبارکت فشانم. سعدی. اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است گرت معاونتی دست میدهد دریاب. سعدی. گر دست دهد دولت آنم که سر خویش در پای سمند تو کنم نعل بهائی. سعدی. چو دستت دهد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. اگر دستم دهد روزی که انصاف از تو بستانم قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم. سعدی. دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی بپای رفتم و چندی بسر شدم. سعدی. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ چون دست میدهد نفسی نوبت فراغ. سعدی. همان لحظه کاین خاطرش دست داد غم از خاطرش رخت یکسو نهاد. سعدی. روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی. سعدی. صحبت ایشان در وی سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. (گلستان سعدی). بقدر امکان آنچه دست داد قانون نوشتند. (تاریخ غازانی ص 258). غایت آرزو چو دست نداد پشت پائی زدیم و وارستیم. ابن یمین. نبود مهتری چو دست دهد روز تا شب شراب نوشیدن. ابن یمین (از یادداشت مرحوم دهخدا). گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم. حافظ. کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما. حافظ. تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و یاری ناتوانی داد. حافظ. گربدانم که وصال تو بدین دست دهد دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم. حافظ. چون ایشان را حادثه و واقعه ای افتاده و معزولی دست داده از هر گوشه ای دشمنی دیگر برفع و دفع او برخاسته. (تاریخ قم ص 6). هیچ وزیری و امیری و سلطانی و ملکی را این توفیق دست نداده. (تاریخ قم ص 6). رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست سرمایۀ تزویر عصائی و ردائی. صائب. تا چند نهد روی برو آن کف پا را می ریزد اگر دست دهد خون حنا را. صائب. گر به تیغش اجل دهد دستی کیسه ای پر کنم ز سود و زیان. ظهوری. او نخواهد که به ارباب جنون دست دهد ما در اندیشۀ وصلیم که چون دست دهد. مولانا لسانی (از انجمن آرا). معکود، دست دهنده. (منتهی الارب). ممکن، دست دهنده. (دهار)، اتفاق افتادن و سر زدن و روی دادن. (ناظم الاطباء). عارض شدن. حادث شدن. پیدا شدن. افتادن. روی دادن. آمدن، چنانکه رقت و گریه و امثال آن: غشی او را دست داد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی)، پیش آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. (چهارمقاله)، یاری و معاونت کردن. (ناظم الاطباء). مساعفه. (از منتهی الارب)، نوازش کردن. (ناظم الاطباء)، کنایه از غلبه و تسلط، از عالم حکم دادن. (آنندراج). چیره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیرم تو کردی جوان. فردوسی. خراسان در سر این سوری شده است باری به غزنین دستش مده. (تاریخ بیهقی ص 661). از او تا نپردازی اندر شکست سپه را مده سوی تاراج دست. اسدی. بدکنش را بسخن دست مده بر بد که بتو بازشود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. یا الهی اگر دین من حق است مرا بر او مظفر گردان و اگر دین او حق است او را بر من دست ده. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). پایۀ گاه دشمنان بشکست بر جهان داد دوستان را دست. نظامی. بگردان ز نادیدنی دیده ام مده دست بر ناپسندیده ام. سعدی. ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء)، دررسیدن. فرارسیدن: پیاپی بدنبال صیدی براند شبش دست داد از حشم بازماند. سعدی. ، مضبوط گشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). مضبوط و رام شدن. (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). رام شدن انسان و حیوان. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، آرام گردیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)، دست و مسند تعیین کردن. کرسی معلوم کردن. صندلی نشان دادن. مسند برای نشستن نشان دادن. جا تعیین کردن برای جلوس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شه از مهربانی بدو داد دست به تعظیم پیشش به زانو نشست. ؟ (از آنندراج). ، دست کشیدن. با دست اشاره کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون درآمد [فرخی] خدمت کرد امیر [ابوالمظفر چغانی] دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 63)
دست برگشودن. گشودن دستها. بالا بردن دستها: ای نفس جهد کن که چو مردان قدم نهی ور پای بسته ای به دعا دست برگشا. سعدی. ، آزاد گذاردن. اقتدار دادن و اختیار دادن: سعادت برگشاد اقبال را دست قران مشتری در زهره پیوست. نظامی. گردن ادبار بشکن پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای. منوچهری. ، تجاوز آغاز کردن: مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438)
دست برگشودن. گشودن دستها. بالا بردن دستها: ای نفس جهد کن که چو مردان قدم نهی ور پای بسته ای به دعا دست برگشا. سعدی. ، آزاد گذاردن. اقتدار دادن و اختیار دادن: سعادت برگشاد اقبال را دست قران مشتری در زهره پیوست. نظامی. گردن ادبار بشکن پشت دولت راست کن پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای. منوچهری. ، تجاوز آغاز کردن: مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بی رسمی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438)
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن: گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان. سعدی. ، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) : طبع سیر آمد طلاق از وی براند پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند. مولوی (از آنندراج). اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. ، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن: گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان. سعدی. ، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) : طبع سیر آمد طلاق از وی براند پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند. مولوی (از آنندراج). اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. ، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 160). اسف خوردن به نشانۀ پشیمانی. پشت دست گزیدن: ازبس که دست می گزم و آه می کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش. خواجۀ شیراز (از آنندراج). - بر دست خود گزیدن، دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن: این جهان بی وفا را برگزید و بد گزید لاجرم بر دست خود از برگزیده ی خود گزید. ناصرخسرو. رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان گزیدن ذیل دست شود
دست به دندان گزیدن. دریغ و افسوس خوردن. (از آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 160). اسف خوردن به نشانۀ پشیمانی. پشت دست گزیدن: ازبس که دست می گزم و آه می کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش. خواجۀ شیراز (از آنندراج). - بر دست خود گزیدن، دست به دندان گزیدن. اسف خوردن. دریغ خوردن: این جهان بی وفا را برگزید و بد گزید لاجرم بر دست خود از برگزیده ی ْ خود گزید. ناصرخسرو. رجوع به ترکیبات دست گزیدن و دست به دندان گزیدن ذیل دست شود
قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
قرار دادن دست بر چیزی: خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست بر خرقه های او که ز نور آفریده اند. خاقانی. همچنان داغ جدائی جگرم می سوزد مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش. سعدی. کنف الکیال کنفاً، دست نهادبر سر پیمانه وقت پیمودن تا بگیرد گندم و جز آن. (منتهی الارب). نحر، دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). - دست بر حرف کسی نهادن، نکته گرفتن بر سخن کسی. بر سخن کسی توقف کردن به نشانۀ عدم قبول: او فارغ از آن که مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست. نظامی. - دست بر دیده نهادن، قبول کردن. اظهار عبودیت و بندگی کردن: گفت صد خدمت کنم ای ذووداد در قبولش دست بر دیده نهاد. مولوی. ، لمس کردن. مس کردن. بسودن. برمجیدن: دست ننهادن، نابسودن: وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب. ناصرخسرو
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
کنایه از تیراندازی. تیر افکندن. (یادداشت مؤلف) : تو با شاخ و یالی بیفراز دست به زه کن کمان را و بگشای شست. فردوسی. چو آمدش هنگام بگشاد شست بر گور نر با سرینش ببست. فردوسی. زه و تیر بگرفت شادان به دست چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست. فردوسی. در دلم حسرت پیکان تو گردید گره شست بگشای که در سینه نفس تیر شده ست. ظهوری ترشیزی (از آنندراج)
نعت مفعولی از دست گشادن. رجوع به دست گشادن در تمام معانی شود، آمادۀ اقدام. مهیا. مسلط. - دست کسی را بر کسی یا چیزی گشاده کردن، تسلط دادن: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی). ، در حالت تسلیم: بر در ایوان تست پای شکسته خرد بر سر میدان تست دست گشاده هوا. خاقانی. ، جوانمرد و جواد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : زبانی سخنگوی و دستی گشاده. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). چون وانمیکنی گرهی خود گره مباش ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست. صائب
نعت مفعولی از دست گشادن. رجوع به دست گشادن در تمام معانی شود، آمادۀ اقدام. مهیا. مسلط. - دست کسی را بر کسی یا چیزی گشاده کردن، تسلط دادن: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی). ، در حالت تسلیم: بر در ایوان تست پای شکسته خرد بر سر میدان تست دست گشاده هوا. خاقانی. ، جوانمرد و جواد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : زبانی سخنگوی و دستی گشاده. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). چون وانمیکنی گرهی خود گره مباش ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست. صائب
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل